مرکز آموزشی و تفکر استراتژیک کمدها


همه مسافرهاي من…..

 خدا چشماشو ماليد و از خواب عصرگاهي بلندشد. دلش چايي ميخواست ،اما حوصله كرنش و مدح و ثناي فرشته ها رو نداشت ،پس بي خيال چايي شد و پرده رو كنار زد تا نگاهي به ادماش بياندازه . دلش يه صحنه ي زيبا ميخواست ، يه چيزي كه شادش كنه .

رضا ته چايي اش رو هورت كشيد و پول چايي رو داد و از قهوه خونه زد بيرون ، ماشين رو روشن كرد و بسم الهي گفت و رفت پي روزي اش . دو سالي بود كه مسافركشي ميكرد، يعني درستش از دوسال و چهل روز قبل كه رفت خونه و ديد پسر همسايه داره روي تن لخت و خيس از عرق زنش نفس نفس ميزنه ، زنش همون شب قرص خورد و خودش رو خلاص كرد و پسرك هم فراري شد . رضا هم اشكاش كه خشكيد در خونه رو بست و براي هميشه شد ساكن ماشين اش

مسافر اول دربست كرد براي سرپل تجريش ، پيرزن  نذر داشت هرچهارشنبه بره امامزاده صالح تا شايد فرجي بشه و سرطان پسرش خوب بشه . پسري كه سه ماه بعد مرد و پيرزن به سال نكشيده دق كرد و رفت پيش پسر ….. دو ، سه نفري توراهي سوار كرد تا مردي هن هن كنان گفت دربست و نشست و سيگاري گيراند . داشت ميرفت خونه ليلي دخترك نوزده ساله اي كه سه ماه قبلش اومده بود از مهندس پول قرض كنه . منتها چون ضامني نداشت تنش رو وجه الضمان كرد و شد صيغه مهندس . ليلي از مهندس و اون شكم گنده اش و اون خس خس سينه اش نفرت داشت اما چاره نبود بايد شهريه مدرسه برادرش رو جور ميكرد ، برادرش هنوز بچه بود …  سال بعد ليلي كه از مهندس حامله شد مجبورش كرد عقدش كنه ، مهندسم از ترس زن و بچه و ابروش ،  يواشكي عقدش كرد و براش يه خونه گرفت و هفته اي يكي دوبار ميرفت خونه زن دومش

محسن و مرجان مسافراي بعدي بودند ، عقب نشستند و دم گوش هم پچ پچ ميكردند و ريز ميخنديدند. داشتن ميرفتن بازار واسه خريد عروسي ، فاميل بودند و از بچگي هم رو ميخواستند،  اوضاع مالي شون تعريفي نداشت . عقد كه كردند تصميم گرفتند با همون وام ازدواج اشيونه شون رو برپا كنند ، اون روز مي رفتند اجاق گاز بخرند ، توي يك مغازه مرجان يك گاز ساده سه شعله انتخاب كرد ….پول شون به گاز فردار نرسيد… حاجي كه فهميد نامزدند و دارند اسباب عروسي رو جور مي كنند به شاگردش گفت يه گاز پنج شعله فردار بار وانت كنه . مرجان و محسن هم ذوق كرده بودند و هم بغض . حاجي پنج سال بعد كه مرد لبخند به لب داشت .

نيلو كه نشست تو ماشين به رضا گفت: ماشينت ضبط نداره؟ رضا تو ايينه يه نگاهي به چاك سينه لخت و صورت پراز ارايش نيلو انداخت و گفت : نه …… نيلو عجله داشت بايد زودتر تا سام نرفته بود بهش ميرسيد ، قراربود برن شمال و اين يعني واسه چندروزي جاخوابش جور بود . سه سال قبل وقتي دايي نيلو شب اومد توي اتاقش و بكارتش رو زد  نيلو از خونه فرار كرد .ديگه نمي تونست بمونه ، شبا از ترس خودشو خيس ميكرد و با كوچكترين صدايي از خواب مي پريد و جيغ ميزد …..نيلو سالها بعد يه شب گير دوتا ادم رذل افتاد كه تيكه تيكه اش كردند و جسدش رو توي بيابان هاي اطراف كرج سوزوندند .

خدا دلش گرفت ، ابري هم كه همون حوالي بود از دلتنگي خدا غصه اش شد و باريد. رضا برف پاكن رو زد ، كه ديد كار نمي كنه . دم غروب بود و با اون بارون نمي شد كار كرد . ماشين رو كناري زد . نمي دونست چرا دلش اينقدر گرفته؟ دلش يه خونه خواست ، يه سقف كه سقف ماشينش نباشه  يه جاي گرم ، استخوون درد گرفته بود بس كه تو ماشين يا تخت فنري دفتر اژانس خوابيده بود ، اما ترس داشت …يعني وقتش بود كه برگرده ؟ خونه براش منطقه ي ممنوعه بود و از واكنش خودش و هجوم خاطرات تلخ مي ترسيد ….اما دلش بدجوري گرفته بود

كليد رو توي قفل چرخوند،  در جيرجيري كرد وباز شد پشت در پربود ازكاغذ و قبض هاي پرداخت نشده . كليد برق رو زد ، خوبه، برق هنوز وصل بود .همه جا رو خاك گرفته بود كليد رو روي طاقچجه پرت كرد و رفت زير دوش ، اب سرد با گرمي اشك هاش قاطي شد و لباس هاش رو خيس كرد ……

خدا اشكي كه دو دو ميكرد رو از گوشه چشمش پاك كرد و پرده رو كشيد ، از كشوي كنارتخت سيگاري برداشت و روشن كرد ، دكترا بهش گفته بودند نبايد بكشه اما او هم ميدونست دكترا مزخرف زياد ميگن . دراز كشيد و دستش رو گذاشت زير سرش….فكر كرد چرا اينجوري شد؟ كار درستي كرده بود؟…توي اين سالها زياد شك كرده بود اما اينروزها زود به زود شك ميكرد …. قرارنبود اينجوري بشه ؟ كجا اشتباه شده بود؟ چشمش به دكمه قرمز افتاد ، خيلي وقتا وسوسه ميشد فشارش بده و همه چيز رو تموم كنه و الان از اون وقتا بود . دلش نمي خواست دردكشيدن بچه هاشو ببينه اما زياد مي ديد چه بايد مي كرد؟

چراغ رو خاموش كرد و با خودش گفت فردا…فردا  يه فكري براش مي كنم ، فردا شايد اوضاع بهتر شد ….شايد

بدست نسوان                  

سقف آزادی

   خونه ی ما نمونه ی کوچک یک جامعه ی دموکراتیک بود.پدرم مخالف سر سخت این بود که» بچه ها جلوی بزرگ تر ها حق ندارند حرف بزنند». ما همیشه و همه جا حق داشتیم که حرف بزنیم، درست مثل آدم بزرگ ها. بیشتر چیزهای مهم مثل خریدن ماشین، عوض کردن خونه و یا حتی اختلافات پدر مادرم در جلسات آزاد به رای گذاشته می شد. رای ها هم مساوی بود. به یاد ندارم که گفته باشند که فلان جا نرو یا فلان جور لباس نپوش یا  با فلانی معاشرت نکن.پدرم فقط یک خط قرمز داشت: دروغ نباید می گفتیم. چیز دیگه ای یادم نیست که یادمان داده باشد جزاینکه خودمان فکر کنیم و بی دلیل چیزی را نپذیریم.حریم خصوصی خیلی محترم بود، با این که بچه بودیم کسی بدون در زدن وارد اطاق ما نمی شد. خلاصه ،ما اینجوری بزرگ شدیم

 پدرم دوستی داشت که دخترش همسن من بود. ما بهش می گفتیم عمو. دختر عمو محمود درست برعکس ما تربیت شده بود. توی خونه شان حرف اول و آخر را پدر می زد. توی همه کارش دخالت می کردند. دختر عمو محمود هیچ حریم خصوصی نداشت ، تا سالهای آخر دبیرستان تلفن هایش چک می شد و اطاقش تفتیش می شد. یک بار داشت دوش می گرفت و مادرش در حمام را باز کرد. دختر جیغی کشید ولی  مادرش به جای این که در را ببندد با لحن طلبکاری گفت: کوفت! برای چی جیغ می زنی؟ حالا مگه چی شده؟ من مادرتم! من  دهانم باز مانده بود.به هر حال عمو محمود و خانمش این جوری دختر تربیت می کردند. هجده سالگی هم دخترشان را شوهر دادند؛ صد البته شوهری که عمو محمود برایش انتخاب کرده بود. آنها هنوز هم با هم زندگی می کنند و ظاهرا  خوشبخت هستند.  

آدمها، سقف آزادی های متفاوتی دارند. سقف آزادی آدمها را خانواده، تجربیات شخصی، روحیات و افکارشان شکل می دهد.سقف من از دختر عمو محمود بالاتر بود. برای همین وقتی آزادی هایم محدود می شد احساس خفگی می کردم. دختر عمو محمود از ابتدا آزادی را لمس نکرده بود که برای محدود شدنش دلتنگی کند.همه چیز را آسان تر می پذیرفت. وقتی  از ایران می آمدم برای خداحافظی آمد. با لحن معصومانه ای پرسید: حالا برای چی داری میری؟ این را جوری پرسید که انگار توی ایران زندگی نمی کرد. انگار هرگز هیچ چیزی توی این سرزمین آزارش نداده بود. او آن قدر به سقف آزادی کوتاه عادت کرده بود که هیچ وقت سرش به طاق نخورده بود و عربده اش هوا نرفته بود.من در عوض آنقدر پررو بودم که  سقف آسمان را هم می خواستم بشکافم.

  ملت ها هم سقف ازادی دارند. سقف آزادی بعضی ملت ها پرتاب گوجه فرنگی به بالاترین مقام سیاسی کشور است ، سقف آزادی بعضی ملت ها هم تیر خوردن در خیابان بدون هیچ دلیلی. در این سقف های آزادی متفاوت ، آزادی هم معانی متفاوتی پیدا می کند. برای یک ملت آزادی نقد کردن همه چیز  ( دین ؛ سیاست ، اقتصاد، زندگی شخصی و مالی مسولین ) است. برای بعضی ملت ها نزدیک ترین تجربه ی آزادی چند نشریه ی توقیف شده با حکم حکومتی و چند روزنامه نگار زندانی است. برای بعضی ملت ها حریم خصوصی بی قید و شرط است ، مثل آزادی خوابیدن کنار دریا با بیکینی، برای بعضی ها پوشیدن روپوش بالای زانو و روسری رنگی که یک کم عقب رفته باشد کلی آزادی است.

وقتی سقف آزادی کوتاه باشد ، آدم های دراز  سرشان آنقدر به سقف می خورد که  حذف می شوند ، آدمهای کوتوله اما راحت جولان می دهند، بعضی از آدمهای دراز هم برای بقا انقدر سرشان را خم می کنند که کوتوله می شوند. آن وقت سقف ها هی پایین تر و پایین تر می آید و مردم هی بیشتر و بیشتر قوز می کنند. قهرمان شان می شود آقای خاتمی، ازادی شان می شود راه رفتن توی پارک با دختر همسایه، زندگی شان می شود همینی که می بینید

                                                                                              بدست نسوان

کمی آرام تر

 

یه زمانی که توکشور دانمارک کاریکاتوری از پیامبر (ص)چاپ شد به رگ غیرت خیلی ازمسلمانان برخورد ،ریختند توخیابان ها وااسلام وااسلام سردادندحتی توبعضی ازکشورها آدم های بیگناه وکشتنداما دراین آشفته بازاروصعب روزیه جانباز جنگ رفت روبروی سفارت دانمارک وآرام نقش زیبای حضرت مریم روکشیدبه نظر شماکدام روش اعتراض انسانی تروبه شیوه مردان خدانزدیک ترِ؟



یادش به خیر

 

چرخه خشونت

 

دست نگه دارید ! این کشتی دارد غرق می شود!  

نمی دانم فیلم سینمایی«تایتانیک» را به خاطر دارید یا نه. در صحنه ای از این فیلم در حالی که کشتی عظیم تایتانیک در اثر برخورد با کوه یخ (ice berg) دچار صدمه ی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشه ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند! آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا می کردند و دقت می کردند که کیفیت کارشان تحت تاثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد! اما در یک کشتیِ در حالِ غرق شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این سو و آن سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
***
نمی دانم کتاب«قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید یا نه. ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم می شوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون می کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می گیرند. اولین کار آن ها پس از پیروزی انقلاب شان تنظیم عهد نامه ای ست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچ کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند اما چیزی نمی گذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر می دهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع می کند در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی می کند به نام«باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. حیوانات از او می خواهند کمک شان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما«باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد. شعار او این است:«من کار می کنم!» و احساس می کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد! گرچه«باکستر» می توانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ می داد جلوگیری کند چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از«تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت!
***
اولویت بندی(Priority setting) از مهم ترین مهارت های زندگی ست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد. شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد. شما هر چقدر آرایشگر قابلی باشید. اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمی دانید.
«کارل مارکس» ، فیلسوف آلمانی، یکی از افسون های جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» می داند. هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می کند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند! باهوش ترین و سختکوش ترین آدم ها گرفتار الگوی «باکستر» می شوند و مثال کلان اجتماعی را ازیاد می برند آیا در جامعه ای که رسانه های فراگیر به آلوده کردن روان مردم مشغولند و هر روز میلیون ها نفر را بیمار می کنند، من باید فقط در مطب روان پزشکی ام بنشینم و وقتم را با ویزیت یکی یکی بیماران پر کنم؟! آیا این تنها وظیفه ی من است؟
 دکتر محمد رضاسرگلزایی(روانپزشک)
 
 
 

جامانده

مانانیستانی

نامه‌ای از خلبان افسانه‌ای ایرانی عباس دوران به همسرش



 خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد .

نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...

علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی ) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا .

علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن .

علی گفت : مهرزاد مریضه پروانه دست تنهاست .

قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند .

پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده .

به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است .

علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه ؟

دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ،

تو رستوران متل ریسکس نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود .

اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم .

خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم .

دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم .

علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .

بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند .

اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است .

مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی .

نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه .

از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی

از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید . بگذریم

از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند .

درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادمسر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبودهادامه دادم .

لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که می بیند انگار من را دیده

سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد

مواظب خودت باش

همسرت عباس - مهر ماه1359

  این سند عاشقانه ادای دینی ست به آنان که در راه دفاع از ایران جان بر سر پیمان نهادند.

از این تعلیق تا آن تعلیق

سه شنبه ۲۱ شهريور ۱۳۹۱


سعيد حجاريان
سعیدحجاریان

نمی‏ دانم تاکنون حالت تعلیق به شما دست داده است یا نه؟ حالتی برزخی، معلّق بین آسمان و زمین. ماندن در اغما. حالتی بین مرگ و زندگی. حالت سرگشتگی (disorientation). من گمان دارم ما داریم به این سمت پیش می‏ رویم. یعنی نه به صورت فردی، بلکه به گونه‏ ای اجتماعی.

مثلا سرمایه‏ گذاری که نمی‏ تواند حقوق کارگران را بپردازد، چون از دولت طلب دارد و دولت طلب او را نمی‏ دهد؛ در حالت تعلیق است. کارگر شب که به خانه می‏ رود، جلوی خانواده صورت خود را با سیلی سرخ نگه می‏ دارد و با قرض زندگی می ‏کند. او نیز نمی‏ داند که کِی می‏ تواند قرض‏هایش را ادا کند. او نیز معلّق است. خانم خانه‏ دار وقتی به بازار می‏ رود و می‏ خواهد جنسی بخرد و نمی‏ داند پولش کفاف می‏ دهد یا نمی‏ دهد، پیاز بخرد یا مرغ بخرد. بین پیاز و مرغ گیر کرده، در حال تعلیق است. دانشجوی خانواده نمی‏ داند درسی که خوانده آینده ‏ای دارد یا ندارد، شغلی برایش متصور است یا نیست. و به همین صورت، تاجری که جنسی را با دلار پایه وارد کرده یکشبه می‏ فهمد که دلار گران شده و نمی‏ تواند ادای دین کند و در آستانه ورشکستگی قرار می‏ گیرد. همین طور، موجر و مستأجری که یکباره با قیمت ‏های نجومی مواجه می‏ شوند، معلّقند. بورس معلّق است. حتی وزیر معلّق است. وزیری که نمی‏ داند آیا رییس دولت بودجه ‏اش را به او می‏ دهد یا نمی‏ دهد، نمی‏ تواند دست به کاری بزند. حتّی رییس دولت دست به کارهایی می ‏زند که نشان از سرگشتگی و تعلیقِ اوست.

گویی در وضعِ تعلیق، نوعی هرج و مرج و حکومت حسینقلی‏ خانی بر جامعه حاکم می‏ شود که در آن، هیچ چیز پیش ‏بینی ‏پذیر نیست. حال آنکه "پیش‏ بینی‏ پذیری" برای هر امری جزو ضروری حساب و کتاب است. اگر نتوانید لااقل آینده نزدیک را پیش ‏بینی کنید، سنگ روی سنگ بند نمی‏ شود. گفته می ‏شود خودِ این وضعیّت دستمان را باز می‏ گذارد برای اتخاذ گزینه ‏های مختلف. به قولِ مولوی:

اینکه گویی این کنم یا آن کنم

خود نشان اختیار است ای صنم!

امّا به گمانِ من، اساسا وقتی گزینه ‏ای نداری، "این کنم یا آن کنم" نیست "چه کنم چه کنم" است. "چه کنم چه کنم" ناشی از اضطرار است. یعنی آدم مضطر به "چه کنم چه کنم" می ‏افتد و آدمِ مختار به "این کنم یا آن کنم".

ما معمولا اینقدر جلو می‏ رویم تا گزینه‏ هایمان هر لحظه کمتر شود و به جایی برسیم که اساسا گزینه ‏ای برایمان باقی نماند. مانند کویرنوردی که از مبدائی بدون قطب‏ نما و راهنما شروع به حرکت کرده است. طبیعی است که در مبداء انواع گزینه‏ ها را در پیش دارد. اما هرچه جلوتر می ‏رود، گزینه‏ هایش کمتر می‏ شود. تا جایی می‏ رسد که هیچ گزینه ‏ای جز خوردن مردار نمی ‏یابد و از بابِ اَکلِ مِیتُه تن به گزینه ‏ای می‏ دهد که معلوم نیست زنده بماند یا بمیرد.

مثلا در همین قصه اتمی، ما اوایل گزینه‏ های مختلفی داشتیم؛ اما بعد از ماجراجویی‏ های دیپلماتیک مختلف و گرفتن "ورق پاره"ای به اسمِ قطعنامه، هر لحظه و هر دم گزینه‏ هایمان کمتر شد. (هنوز گمان دارم که دولت مالکی تلاش دارد قطعنامه‏ های بازمانده از رژیم قبلی را به ‏نوعی از شورای امنیت در بیاورد و تاکنون، آثار بعضی از آنها باقی مانده است).

مشکل ما این است که به علّتِ بزرگ بودنِ دولت در ایران، سرسلسله قراردادهای اجتماعی و اقتصادی ما در نهایت به دولت منتهی می ‏شود. یعنی در هر قراردادی که دو طرف وجود دارند و طرفینِ قرارداد دارای وظایف و حقوقی نسبت به یکدیگر هستند، گویی دست مرئی و نامرئیِ دولت نیز در آن میان حضور دارد. فلذا هر جا دولت بلنگد، آن بخش از فعالیت‏ های اجتماعی، اقتصادی و... هم می ‏لنگد. در حالیکه اگر بخش خصوصیِ قوی در ایران وجود داشت؛ حداکثر یک تکه از این سلسله قطع می ‏شد مانند بریده شدنِ یک دست یا پا. امّا دولت به‏ مثابهِ عقل و مغز است که اگر آسیب ببیند، کل پیکر به هم می‏ ریزد.

پس اینکه می‏ گویند دولت نماینده عقلانیت یک ملت است، حرف بیهوده ‏ای نیست. هرجا در ادبیات سیاسی به دولت برمی ‏خوریم، حتما عقل نیز همانجاست. چه از قولِ هگل بگویی، چه از قولِ وبر بگویی و چه از قولِ هابز. و می‏ توان به یک معنا این قسم خداوند را که می‏ فرماید: "فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا" (سوره نازعات - آيه ۵) به‏ نوعی تعمیم داد به مدیران و کارآفرینانِ کشور. البته آیه در شأنِ سکانِ ملاء اَعلی نازل شده، امّا مرتبه‏ نازلِ آن مدیران و مدبّرانِ امور معیشتِ مردم هستند. و به همین خاطر است که حضرت علی (ع) می‏ فرمایند: "زِوالُ الدُوَل بِاجتباءِ السُفَل" (زوال دولت نتیجه‏ برکشیدنِ فرومایگان است).

حال ببینیم در شرایط بعد از تعلیق چه حالاتی ممکن است رخ دهد؟ حالت تعلیق همانطور که گفته شد؛ نوعی عبث بودن و پوچی (absurd) بوجود می ‏آورد. در این حالت، عده‏ ای به دنبال معجز می‏ گردند که منجی بیاید و ما را از این حالت درآورد. عده‏ ای بر طبل بیعاری زده و خوشباشی را پیشه می‏ کنند. عده‏ ای به دنبال خلافکاری می‏ روند و جمعی رادیکال شده و با اقدامات کور می‏ کوشند شرایط را عوض کنند. در هر حال، شرایط آبسورد جعبه پاندورا را می‏ ماند که امکان دارد هر دم، جانور تازه ‏ای از آن بیرون بزند.

امّا این تعلیق چه ربطی به آن تعلیق دارد؟ آیا واقعا برنامه هسته ‏ای ایران و اصرار غربی ‏ها بر تعلیق این فعالیت‏ ها و تحریم‏ های ناشی از آن باعث ایجاد این تعلیق شده است؟

من معتقدم که حتّی اگر ما شرایط خاص آمریکا را بپذیریم؛ یعنی، اولا به کلی دست از غنی‏ سازی برداریم. ثانیا پروژه آب سنگین خود را متوقف کنیم. ثالثا اجازه دهیم که بازرسان آژانس سرزده هرجا خواستند سرکشی کنند و به سؤالات باقیمانده آژانس پاسخ دهیم. رابعا پروژه‏ های موشکی برد بلند را نیز متوقف کنیم؛ باز در تعلیق خواهیم ماند. به این معنا که ممکن است از فشار جامعه جهانی کم شود، امّا مشکلِ ما داخلی است. گرفتاریِ ما از ناکارآمدی و بی‏ کفایتیِ مدیران ارشد و میانی است که به این وضعیّت دچار شده‏ ایم. من گمان ندارم پاکستان که حتّی به بمب هسته ‏ای دست یافت، مشکلات خارجی نداشت. امّا عقلایی داشت که توانستند بی‏ سروصدا کار خود را پیش ببرند.

نکته آخر اینکه من این حرف را قبول ندارم که درباره پروژه اتمی ایران، آن را به رفراندوم بگذاریم. مردمی که مشکلات عدیده‏ ای دارند، سرگشته هستند و در حالِ اغما که نمی‏ توانند رأی دهند. ثانیا مگر مردم رأی داده‏ اند این پروژه آغاز شود که حال رأی به تعلیقِ آن دهند؟ به مردم چه ربطی دارد؟ آن کسانی که اختیار دارند، مسؤولیت هم دارند. چرا می‏ خواهیم مسؤولیت اتمام پروژه را به گردنِ مردمی بیاندازیم که اختیاری در آغازِ آن نداشته‏ اند؟