این شب‌‏ست.....


موج ها خوابیده‌‏اند, آرام و رام,

طبل توفان از نوا افتاده است.

چشمه های شعله ور خشکیده اند,

آب‌‏ها از آسیا افتاده است.

در مزارآباد شهر بی‌‏تپش

آوای جغدی هم نمی‌‏آید بگوش

دردمندان بی‌‏خروش و بی‌‏فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش

آه ها در سینه ها گم کرده راه,

مرغکان سرشان بزیر بال‌‏ها.

در سکوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قیل و قال‌‏ها.

آب ها از آسیا افتاده است,

دارها بر چیده, خون‌‏ها شسته‌‏اند.

جای رنج و خشم و عصیان بوته‌‏ها

پشکبن های پلیدی رسته‌‏اند.

مشت‌‏های آسمان کوب قوی

وا شده ست و گونه‌‏گون رسوا شده ست.

یا نهان سیلی زنان, یا آشکار

کاسة‌‏پست گدائی‌‏ها شده ست.

خانه خالی بود و خوان بی‌‏آب و نان,

و آنچه بود, آش‌‏دهن سوزی نبود.

این شب‌‏ست, آری, شبی بس هولناک؛

لیک پشت تپه هم روزی نبود.

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.

گاه می گویم فغانی برکشم,

باز می بینم صدایم کوته ست.

باز می بینم که پشت میله ها

مادرم استاده, با چشمان تر.

ناله اش گم گشته در فریادها,

گویدم گوئی که: "من لالم, تو کر."

آخر انگشتی کند چون خامه‌‏ای,

دست دیگر را بسان نامه ای.

گویدم "بنویس و راحت شو ـ " برمز,

ـ تو عجب دیوانه و خودکامه ای."

من سری بالا زنم, چون ماکیان

از پس نوشیدن هر جرعه آب.

مادرم جنباند از افسوس سر,

هر چه از آن گوید, این بیند جواب.

گوید "آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . ."

گویمش "اما جوانان مانده‌‏اند."

گویدم "این‌‏ها دروغند و فریب."

گویم "آنها بس بگوشم خوانده‌‏اند."

گوید "اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟"

من نهم دندان غفلت بر جگر.

چشم هم اینجا دم از کوری زند,

گوش کز حرف نخستین بود کَر.

گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار

و آخرین حرفش ـ که: "این جهل ست و لج,

قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . ."

و آخرین حرفم ستون ست و فرج.

می‌‏شود چشمش پر از اشک و بخویش

می‌‏دهد امید دیدار مرا.

من به اشکش خیره از این سوی و باز

دزد مسکین برده سیگار مرا.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک

باز ما ماندیم و خوان این و آن.

میهمان باده و افیون و بنگ

از عطای دشمنان و دوستان.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک

باز ما ماندیم و عدل ایزدی.

و آنچه گوئی گویدم هر شب زنم:

"باز هم مست و تهی دست آمدی؟"

آنکه در خونش طلا بود و شرف

شانه‌‏ای بالا تکاند و جام زد.

چتر پولادین ناپیدا بدست

رو به ساحل‌‏های دیگر گام زد.

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین, ما ناشریفان مانده‌‏ایم.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیک

باز ما با موج و توفان مانده‌‏ایم.

هر که آمد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

ز آن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل, جز فریب و جز فریب؟

باز می‌‏گویند: فردای دگر

صبر کن تا دیگری پیدا شود.

کاوه‌‏ای پیدا نخواهد شد, امید!

کاشکی اسکندری پیدا شود.

آخر شاهنامه،26-21،اردیبهشت 1335

ارغوان

ارغوان شاخه‌ی هم‌خون جدا مانده‌ی من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته‌ست هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه‌ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه‌ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید

چون دل من که چنین خون‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده‌ی خورشید بپرس

کی بر این درد غم می‌گذرند ؟

ارغوان خوشه‌ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من

ارغوان شاخه هم‌خون جدا مانده‌ی من.

«مهدی اخوان ثالث»

شعری از احمد شاملو

در این بن‌بست

دهان‌ات را مي‌بويند

مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.

دل‌ات را مي‌بويند            

            روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و عشق را

کنار ِ تيرک ِ راه‌بند

تازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما

آتش را            

            به سوخت‌بار ِ سرود و شعر            

            فروزان مي‌دارند.

به انديشيدن خطر مکن.            

            روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

 

آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام

به کُشتن ِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد

آنک قصابان‌اند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود            

            روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

کباب ِ قناری

بر آتش ِ سوسن و ياس            

            روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

ابليس ِ پيروزْمست

سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد

                                                                            تیرماه1358