ما پنگوئن ها…!
اكوچك كه بودم گاهي جوجه كلاغي كه تازه ميخواست پرواز كردن را بياموزد از لانه به زمين مي افتاد و بچه ها اون رو ميگرفتن كه يكهو غوغايي ميشد از كلاغ ها…! انگار تمام كلاغ هاي دنيا جمع ميشدن و قار قار كنان ميخواستند جوجه كلاغ را نجات دهند…! سماجت كلاغ ها به حدي مي رسيد كه كه بي محابا حمله ميكردن و ابايي از سنگ و لنگه كفشي كه از طرف بچه ها به سوي اونها پرت ميشد نداشتن …! با قار قار كردن خود انگار با هم حرف ميزدن و ميگفتن: نجات بدين اين جوجه معصوم رو از دست اين بچه هاي ناخلف…! حمله كنيد ..! نترسيد…! و گاهي چند كلاغ ديگر هم سنگ ميخوردن اما تا جوجه كلاغ را نجات نميدادن متفرق نميشدن…!
چند روز پيش هم عكس پنگوئن نر و ماده اي رو كنار بچه خودشون ديدم كه يه مرغ دريايي به بچه اونها حمله ميكنه و مشغول نوك زدن به سر و صورتش ميشه و پنگوئن مادر و پدر هم عين ماست ايستادن و دارن نگاه ميكنن كه مرغ دريايي چجوري چشم هاي بچشون رو درمياره…! فقط گاه گاهي صداهايي از خودشون درمياوردن كه مثلا حيا كن مرغ دريايي …! نُچ نُچ نُچ…! تو حق نداري چشماي بچه مارو دربياري…! خجالت بكش…! وجدان داشته باش …لااقل يواشتر اينكار رو بكن…! و مرغ دريايي هم بيخيال اين جيغ جيغ ها مشغول به خوردن جوجه پنگوئن ميشد و پدر و مادر اون پنگوئن هم هي به هم نگاه ميكردن و انگار ميگفتن: ديدي با بچمون چيكار كرد اين بيشرف…؟ اصلا بويي از پنگوئنيت نبرده…! چه بچه خوبي داشتيم…خدا رحمتش كنه.…! اصن مرغ هاي دريايي همشون جنايتكارن…! اي قاتل…اي وحشي…اي سنگدل…! مرگ بر هر چي مرغ درياييه…! و دريغ از اينكه يك نوك بزنن به مرغ دريايي براي دفاع از بَچَشون…! فقط ور ور ور ور….!
اينروزها هم كه همه ترجيح ميدن پنگوئن هايي دهن گشاد و حراف باشن…عين خودم….