دیشب وقتی داشتم می رفتم طرف خونه،توی عباس آبادزنی گفت الهیه زدم روی ترمز.انگارکسی بهم گفت مواظب باش!مواظب زنه باش!زنه جلو سوارشدوتاتوی بلوارمیر داماد حرفینزد.اونجا بودکه گفت مرده شورهمه ی دنیا وآدم های کثافتشوببره.گفت دل اش میخوادکه یه مردپیدابشه وگوش تا گوش سرشو ببره وراحتش کنه.من چیزی نگفتم.تعجب هم نکردم چون ازاین جور مسافرها زیاد دیده بودم.توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دوسال پیش شوهرش به اوگفته می خواد بره سفرومعلوم نیست کی برمی گرده.گفت شوهرش یه لات بیسروپا بوده والان دوساله که اووسه تابچه اش راتوی این جهنم بی دروپیکررهاکرده.گفت مطمئنه که دیگه اون عوضی برنمی گرده.بهش گفتم اگه این حرف هارابرای این می زنه که کرایه نده من کرایه ای نم خوام.گفتمش من دارم می رم خونه وبرای رضای خداحاضرم اورا هرکجاکه بخوادبرسونم.گمونم می خواستم کار خوبی کرده باشم.پرسید:گفتی واسه چی این کاررومی کنی؟گفتم:برای رضای خدا.بعد یکهوریسه رفت.آن قدربلندخندید که پیشونیش خورد به داشبوردماشین.گفتمش فکرنمی کنم حرف خنده داری زده باشم.گفت اتفاقا"خیلی همخنده داربود.واقعا"خنده داربود.گفت :چطوره به اون خداوندت بگی ازتوی آسمونش چندتااسکناس سبزواسه ی این بیچاره بفرسته پایین.این را که گفت دوباره خندش گرفت.بعد جدی شدوگفت:مشکل من و سه تا توله ام بابخشش صنارکرایه حل نمی شه جوون.بعدچادرش راروی شانه اش انداخت وگفت:ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟این طوری بهتره.هم توخوش بگذرون وهم من چند تومن گیرم می آد.گمونم این طوری خداوند توهم راضی راضی باشه.قبوله؟توی یه فرعی پیچیدم وگفتم تاحالاچیزی درباره خداشنیدی؟آینه ی کوچکی ازتوی کیف اش بیرون آوردوخودش راتوی آن برانداز کردوگفت:یه چیزایی شنیدم اما چیز زیادی ندیده ام،اما اون نسناس گمونم هیچی نشنیده باشد.منظورم شوهرمه.خیلی ها را می شناسم که هیچی ازخدانشنیده اند.گمونم خداوند هم چیززیادی ازمن نشنیده.بعدشیشه ماشین راپایین آوردوگفت:اگه شنیده بود که لابدمنو ریردست وپای اون بی صفت رها نمی کرد.اگه شنیده بودکه واسه یه اقمه نون مجبورنبودم هرشب یه جاباشم،بعدبغض اش گرفت.گفت اگه شنیده بودکه مجبورنبودم هرروزبه بچه هام دروغ بگم که دارم می رم خرید.کنار خیابان ماشین را نگه داشتم وتوی جیب هام را گشتم وهرچه داشتم وهرچه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دستش اش حتی پول خردها راهم گذاشتم توی دستاش.گفتم خیال کنخداوند من ازتوی آسمونش ایناروانداخته پایین.مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کردوبعدپول راقاپید.ازماشین پیاده شدوزل زد توچشمام.اشک توچشماش جمع شده بود.قبل از اینکه در راببنده گفت:"ازطرف من روی ماه خدا راببوس!"                                                                  

روی ماه خداراببوس

مصطفی مستورص82-81